دود همهجا را گرفته
همان تردید و شک ابتدای رمان «دود» تا آخر داستان با شخصیت اصلی و خواننده باقی میماند. راوی رمان با دستوپازدنهای خود، با دور و نزدیکشدنها، با تنهاییهایش میخواهد کاری کند و این بلاتکلیفیها را جواب دهد.
سناپور درباره ی کتابش چنین می گوید: رمان«دود» داستانی است که ماجرای آن مربوط به زمان حاضر و 10- 12 سال پیش است. بستر رمان شهر تهران است و حول مسائل اجتماعی و شاید روانشناختی و روانکاوانه قرار دارد.
او درباره مسائل مربوط به انتشار این کتاب نیز گفت: حدود هشت سال از زمان نگارش این رمان میگذرد. پنج سالی در اداره کتاب وزارت ارشاد منتظر اجازه انتشار بود. آنها ابتدا میخواستند کتاب اصلاحات زیادی بخورد اما در نهایت با صحبت کردن تقریبا به جز چند جمله چیزی از کتاب حذف نشد و کتاب از سوی نشر چشمه به چاپ رسید.
آخرین آثار منتشرشده از سناپور مجموعه شعرهای «آداب خداحافظی» و «خانه این تابستان» بود که سال گذشته از سوی انتشارات زاوش منتشر شد.
آثار داستانی منتشرشده این نویسنده «نیمه غایب»، «ویران میآیی»، «با گارد باز»، «سمت تاریک کلمات»، «شمایل تاریک کاخها» و «لب بر تیغ» هستند.
«همخوانی کاتبان» (مجموعه مقالات درباره هوشنگ گلشیری)، «ده جستار داستاننویسی»، «جادوهای داستان»، «یک شیوه برای رماننویسی» و مجموعه شعر «سیاهه من» هم از دیگر آثار منتشرشده او هستند.
یادداشتی بر رمان «دودِ» حسین سناپور
مرضیه صادقی: بهطور معمول اول هر رمان کلیدی است برای ورود به آنچه قرار است گفته شود. در همین ابتدا نشانههایی از شخصیتهای داستان، مکان و زمان و افرادی که حولوحوش شخصیت اصلی نقشی دارند بهنوعی معرفی میشوند. با فضای داستان آشنا میشویم و میتوانیم کلیتی از ماجرا را بفهمیم، بهاضافه گره و تعلیقی که ما را تا بهآخر دنبال میکند. مهمتر از این امکانها، شاید بتوان گفت، جمله اول یکی از کلیدیترین جملات برای ورود به دنیای رمان است. با جمله اول قرار است خواننده، آنچنان درگیر شود که تا آخر رمان پیش برود. جمله اول رمان «دود» از همین جملههایی است که خواننده را درگیر میکند و او را به سطرهای بعدی سوق میدهد بهعلاوه اینکه فضای داستان را در همان ابتدا روشن میکند.
«ظرفها را بشورم یا نه؟» همین ابتدا شکودودلی شخصیت اصلی پایهگذاری میشود؛ شخصیتی در یک رمان مدرن که قرار است ما را با تردید و درون پرازابهام خود آشنا کند. شخصیت اصلی «احسان» با لحنی نامطمئن و پرابهام خود، ما را به چالش میکشد و وارد دنیای ذهنی خود میکند؛ دنیایی پر از سوالهای بیجواب که نمیداند با آنها چهکار کند.
راوی در همان ابتدا با یک مساله ساده و روزمره درگیر است، «ظرفها را بشورم یا نه». وقتی در توان خود نمیبیند این کار ساده و روزمره را انجام دهد یا نه، آنوقت با کارهای بزرگتر و پیچیدهتر خود چهکار خواهد کرد. او در ادامه میگوید «...اگر بشورم...». این «اگر» آن ابهام و گیجی را دوچندان میکند. از همین پرسشهای اولیه، واگویههای ذهنی و درونی شخصیت آغاز میشود.
احسان پر از تردیدهایی است که او را کنج خانه نشانده، حرفهای زیادی دارد اما نمیتواند بر زبان آورد. «راجع به چی باید با درسا حرف بزنم؟» شخصیت اصلی حتی برای حرفزدن با دخترش هم درمانده است و نمیداند چه بگوید. نه اینکه حرفی نداشته باشد، حرف هست اما او نمیداند از کجا و برای چه بگوید.« مثل همیشه، که هرکاری را که خیلی دلم بخواهد نمیتوام بکنم.» (ص8)
این بلاتکلیفی در درون احسان آنقدر رخنه کرده است که کلی کارهای ناتمام و نصفهنیمه برایش بهجا گذاشته و تا آنجا پیش رفته که در تلاش برای جمعوجورکردن خانه، حتی وقتی قرار است دخترش بیاید هم درمیماند. «پیش از آمدنش جمع میکردم بهتر بود. خوب نیست فکر کند پریشانم.» (ص15) اما بهراستی او پریشان است و بلاتکلیف. اینها نمونهای از رفتاروکردار شخصیت اصلی است که با درماندگی و پریشانی خود راه به جایی نمیبرد. از همان سطرهای اولیه روشن است که احسان با دنیایی غیر از آنچه خود میخواهد روبهروست. میخواهد حرف بزند نمیتواند. میخواهد همراه باشد نمیشود. همه با او کار دارند اما او نمیخواهد با کسی کار داشته باشد. «شدهام لَلِه زنهای افسرده و خیانتدیده و دممرگ» (ص13)
زنش، مادر درسا از او جدا شده، دوست سابقش بنا به نیاز خود به او رومیآورد. زهره، دوست کنونیاش رفتار او را نمیپسندد. همه آدمهای دوروبرش بهخاطر خودشان به احسان نیاز دارند نه برای آنچه که هست. حتی وقتی میخواهد به دوست گرفتار خود، در حال کتکخوردن کمک کند، فقط یک تماشاگر محض بوده و غیر از آن هیچ. دیگران او را چون ابزاری برای آمال و خواستههای خود میخواهند و او برای همین به انزوای خودخواستهاش پناه میبرد. اما در این پرتاب درونی و تنهایی راحتش نمیگذارند. برای درخواست کمک لادن به دوست دیرینهاش (فرشید) روی میآورد و میشنود، «حسامالدین پردهنشین» (ص16) او در دنیای شلوغ و درهمبرهم دوروبرش تنهاست. نمیخواهد شریک هیچ منفعتی باشد. تا جاییکه در خدمتکردن به دخترش هم کم میآورد. دوروبری که پر از ترازوی سود و زیان است.
«اگر احتیاجی نداری، بهاش رو ندهی بهتر است. دیگر آن آدم نیست.» (ص17) آری احتیاج، معیارسنجش ارتباط شده، آنهم فقط تا زمانی که سودآوری داشته باشد. اما احسان از این مقولهها جداست. معامله بر سرآدمها را برای سود و زیان نمیپذیرد. احسان نمیتواند مطابق میل دیگران زندگی خود را پیش ببرد، برای همین دوری پیشه میکند. اگر کاری به کارش نداشته باشند دنیای خودساختهاش را ترجیح میدهد. اما در مقابل لادن نمیتواند بیتفاوت باشد. بیتفاوتی کار او نیست. نصیحت دوستش را هم به گوش نمیگیرد: «اینروزها به خیلیها رو انداخته. کسی هم تحویلش نگرفته. هم بهخاطر گندهای خودش، هم بهخاطر حرمت رییس.» (ص18) رییس که تا دیروز روشنفکر در خدمت دیگران بوده، حالا برای نیازهای خودش پا روی سر دیگران میگذارد.
مظفر نمونهای است از هزار که امروز به مدد کارهایش به عرش رسیده و از هیچچیز ابایی ندارد. البته کاش یکی، دونمونه از روشنفکربازیهای مظفر را میدیدیم. در اینجا فرشید هم بهخاطر رییس و حسابوکتاب کاری خود بهتر میبیند وجهه کاری خود را خراب نکند.
بعد از فصل اول آرامآرام با بقیه ماجرا آشنا میشویم و میخوانیم که چطور این دنیای ناآشنای احسان شکل گرفته است. در هر فصل دنیای مغایر با خواستههای احسان به تصویر کشیده میشود. تا خانه دوست در حال مرگش میرود اما نمیداند چه کاری انجام دهد. به زهره قول همراهی برای انجام کاری میدهد اما نمیتواند، «زهره را چهکار کنم؟» او با هر کار خود تنها و تنهاتر میشود.
دودی تا ته جان او رخنه کرده و رهایش نمیکند. نمیتواند نه از دوستانش دست بکشد و نه با آنها نشستوبرخاستی داشته باشد. خوره تردید و اگر و آیا در لحظهلحظههای او هست. حتی وقتی برای بردنش به مهمانی که خود میخواست، میآیند، سوالها راحتش نمیگذارند. دیگر نمیتواند مثل بقیه باشد. همیشه در حال کلنجارهای درونی بیجواب است. همان تردید و شک ابتدای رمان تا آخر داستان با شخصیت اصلی و خواننده باقی میماند. راوی رمان با دستوپازدنهای خود، با دور و نزدیکشدنها، با تنهاییهایش میخواهد کاری کند و این بلاتکلیفیها را جواب دهد.
با نگاه دقیقی به فصل اول این رمان میتوان پیکره نگاه راوی داستان به زندگی خود و اطرافیانش را دریافت. میتوان تکتک شخصیتهای فرعی را شناخت؛ در همین فصل اول و در همان سطرهای اولیه که این تردید و درون پر تشویش را میبینیم و با شخصیتها همراه میشویم. در هر فصل با تنهایی و ابهامهای بیشتر او پیش میرویم؛ ابهامی که چون دود چشم و دل ما را میسوزاند.
منابع:
ایسنا
شرق